بلوز قهوه ای سینا رو از توی تشت دراوردم و روی طناب پهنش کردم.بلاخره تموم شدن!از توی حیاط خلوت اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه.مامان روی موکت قرمز نشسته بود و دسته دسته سبزی ها رو خرد میکرد.تکیه دادم به چهارچوب در و گفتم:
-کاری نداری مامان؟
مامان سرشو آورد بالا و گفت:
-دستت درد نکنه،نه.
-پس من برم دیگه،شیفتم ساعت هفت شروع میشه.
مامان چاقو رو انداخت کنار و سبزی ها رو گذاشت توی آبکش:
-خیلی خب.دیر وقت میای؟
-نه زیاد،یازده دوازده میام.راستی سینا کوش؟
-پیش عموته.باهم رفتن بیرون.
سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم.موهای قهوه ای رو باز کردم و شونه ای بهشون زدم و دوباره مثل اول بستمشون.طبق معمول همون مانتوی سورمه ای،شلوارلی برفی،و شال مشکی.کیف کرمیم هم انداختم دور گردنم و بعد از خداحافظی از مامان رفتم بیرون.
ادامه ی مطلب لطفا...
[ <-CategoryName-> ]
+ نوشته شده در ساعت 15:5 توسط رویا